رمان ،آموزش نویسندگی



 

 

   شب ها قبل خواب رفتارهای عجیبی از پدر و مادرم سر میزد که یک عمر طول کشید تا کشف کنم  قوس قمر ماه چه تاثیری بروی این اتفاقات داره؟.  چون تغییر رفتارها همیشه  متناسب با روزی که ماه تغییر میکرد .و .

 

 

در منزل ما ، به شکل نامحسوسی رفتارهای پدر در محدوده ی زمانی خاصی تغییر ، و رفتار مادر همچنین در برهه ی هاص دیگری بطوری عجیب تغییر رویه میدهد .

سالها گذشت تا کشف کردم و توانستم ناگفته ها را بشنوم . 

بقول شاملو ، خاموشها گویاترند . گاه از درب و دیوار میبارد سخن، گاه از عمق یک نگاه

و قضیه از این قراره که بطور مثال

مامان و بابا داشتند تلویزیون تماشا می کردند

 

که مامان گفت:”من خسته ام و دیگه دیروقته ، میرم که بخوابم ”

 

مامان بلند شد ، به آشپزخانه رفت و مشغول تهیه ساندویچ های ناهار فردا شد ، سپس ظرف ها را شست ، برای شام فردا از فریزر گوشت بیرون آورد ، قفسه ها رامرتب کرد ، شکرپاش را پرکرد ، ظرف ها را خشک کرد و در کابینت قرار داد و کتری را برای صبحانه فردا از آب پرکرد .

بعد همه لباس های کثیف را در ماشین لباسشویی ریخت ، پیراهنی را اتو کرد و دکمه لباسی را دوخت .

اسباب بازی های روی زمین را جمع کرد و دفترچه تلفن را سرجایش در کشوی میز برگرداند.

گلدان ها را آب داد ، سطل آشغال اتاق را خالی کرد و حوله خیسی را روی بند انداخت .

 

بعد ایستاد و خمیازه ای کشید . کش و قوسی به بدنش داد و به طرف اتاق خواب به حرکت درآمد ، کنار میز ایستاد و یادداشتی برای معلم نوشت ، مقداری پول را برای سفر شمرد و کنارگذاشت و کتابی را که زیر صندلی افتاده بود برداشت .

بعد کارت تبریکی را برای تولد یکی از دوستان امضا کرد و در پاکتی گذاشت ،

آدرس را روی آن نوشت و تمبرچسباند ؛ مایحتاج را نیز روی کاغذ نوشت

و هردو را درنزدیکی کیف خودقرارداد. سپس دندان هایش رامسواک زد.

 

باباگفت: فکرکردم ، گفتی داری می ری بخوابی

 

” و مامان گفت:” درست شنیدی دارم میرم.”

 

سپس چراغ حیاط راروشن کرد و درها را بست.

پس ازآن به تک تک بچه ها سرزد ، چراغ ها راخاموش کرد ،

لباس های به هم ریخته را به چوب رختی آویخت ، جوراب های کثیف را درسبد انداخت ،

با یکی از بچه ها که هنوز بیداربود و تکالیفش را انجام می داد گپی زد ،

ساعت را برای صبح کوک کرد ، لباس های شسته را پهن کرد ، جاکفشی را مرتب کرد و شش چیز دیگر را به فهرست کارهای مهمی که باید فردا انجام دهد ، اضافه کرد . سپس به دعا و نیایش نشست.

 

درهمان موقع بابا تلویزیون راخاموش کرد و بدون اینکه شخص خاصی مورد نظرش باشد ، گفت: ” من میرم بخوابم” و بدون توجه به هیچ چیز دیگری ، در همان حال که زوی مبل دراز کشیده بود صدای خور و پوفش بلند شد ، و مادر در فکر فرو رفت **** 

 

و افسوس خورد که شوهرش نفهمیده بود چرا این همه تاخیر و زمان تلف کرده بود ، تا بلکه شوهرش نیز از تماشای تلویزیون خسته شود و در کنار یکدیگر به فرزندانشان شب بخیر گویند.  

افسوس خورد و ملحفه ای را آورد و بروی پدر خانه انداخت ، تصمیم گرفت تا یک هفته از فردا با او لج کند ، و بی اعتنایی ورزد تا انتقام بگیرد 

اما چون شوهرش صبح حقوقش واریز میشد ، با او لج نشد 

 

بیست روز بعد

 

تمام پول ها ته کشیده و ده روز را تا واریز شدن مجدد حقوق باید سپری کنیم، و این روز. هر شب پدر میگوید ؛ من میرم بخوابم ، اما با یک چشم قره ی مادر ، نظرش تغییر و در عوض میرود آشغالها را سرکوچه میگذارد ، میاید بالا و درب را میبندد میگوید؛ شب بخیر من میرم بخوابم ، ولی مادر در حالی که تلویزیون میبیند و یک ابرویش را کمان کرده و بالا داده ، چپکی یک نگاه به سطل زباله میدوزد و چشم قره میرود __ پدر ناچار میرود و سطل زباله را در حیاط میشوید ، و سر و ته میکند تا ابش خالی شود ، بعد نیم ساعت ، باز تکرار میشود. ، پدر میگوید مادر چپکی نگاه و چشم قره میرود. 

پدر. تی دسته بلند را بر میدارد و آشپزخانه را تی میکشد ،  

بعد نیم ساعت ، باز تکرار

پدر. ؛ من میرم بخوابم ، شب بخ خ خ خ

مادر؛ جفت ابرو هایش بالا و نگاهی تلخ و سرش را به مفهوم تاسف تکان میدهد و.

پدر ؛ میرود و رخت چرک ها را درون حمام با دست میشوید

پرسیدم مگه لباسشویی خرابه که داری با دست میشوری؟

پدر گفت؛ نه عزیزم ، اینجوری کم صدا تره و میترسم از صدای لباسشویی اعصاب مادرت خورد بشه ، شما هم کمتر مادرتون رو اذیت کنید .

 

 

والا یک عمره که این روال زندگی ماست

مال شما چطوره؟   

 

 


 

.


اصلاحات از یک میز عسلی شروع شد! - 

سالها پیش در یکی از سرزمینهای دور یک آقای بسیار سنتی بود که با همسر بسیار مدرنش زندگی می کرد.همسر مدرن آقای سنتی که از اساس با امور کلاسیک مخالف بود،درست سه ساعت بعد از ازدواج فکر کرد که دچار بحران هویت شده و فهمید در این تضاد سنت و مدرنیسم موجود در خانه ی آقای سنتی احتمالا دچار یک شیزوفرنیای حسابی خواهد شد.به تابلوهای کوبلن و مبلهای استیل و میزهای کنده کاری شده و آباژور منگوله دار و لاله و شمعدانی خانه نگاه می کرد و حرص می خورد.با خودش می گفت:بعد از یک عمر مارکز و پاز و روبلس خواندن شدیم شمس الملوک.

سرانجام در یک صبح درخشان پاییزی ساعت 8 صبح که آقای سنتی سنگک داغ و چای قندپهلو را خورده بود،ولی هنوز سرکار نرفته بود،خانم مدرن نه گذاشت نه برداشت و گفت:

آقا من دیگه تحمل این میز عسلی چوبی رو ندارم.لکه چای می مونه روش

آقای سنتی بهش برخورد.کلی استدلال مکرد که هویت فرهنگی خیلی مهم است،اما خانم مدرن به قضایای کاربردی مربوطه به لکه ی چای فکر می کرد.سرانجام عصر سه شنبه و دریک غروب غم انگیز ساعت 6 بعد از ظهر آقای سنتی یک میز عسلی شیشه ای آورد و گذاشت توی اتاق پذیرایی بعد خانم که دیده بود آباژور منگوله دار به میز شیشه ای نمی آید،گفت کهآباژور را عوض کند. و بعد دیدند که آباژور مدرن طرح وازرلی به مبل کلاسیک مدل لویی چهاردهم نمی خورد.دادند مبل را سمساربرد و به جاش مبل مدرن به طرح و رنگ بندی موندریان آوردند و بعد دیدند مبل جدید با قالی کاشان نمی خورد.قالیها را فروختند و به جاش کف خانه را پارکت کردند و بعد دیدند که کف پارکت با پرده مخمل کرم و قهوه ای مدل لویی پانزدهم نمی آید .پرده بافت گونی به جاش آوردند و مقادیری لووردراپه سفید آویزان کردند پشت پنجره ها. و سه ماه نشده بود که خانه ی آقای سنتی سابق تبدیل شد به یک خانه ی کاملا مدرن.آقای سنتی هم که در راستای اصلاحات جدید کلی تغییرات کرده بود یواش یواش کت و شلوارهای سورمه ای را گذاشت کنار و شلوار و ژاکت تنش کرد و به جای سیگار بهمن و تیر و آزادی،پیپ و توتون کاپیتان بلاک کشید.صبح جمعه سه ما بعد آقای سنتی که کاملا مدرن شده بود و چه بسا نزدیک بود پست مدرن هم بشود به همسرش که براش چای آورده بود گفت:

من دیگه چای نمی خواهم.کیک می خورم با کاپوچینو

تا زن رفت کاپوچینو درست کند مرد به فکر آخرین اصلاحات خانه افتاد .تنها چیزی که به این خانه نمی خورد خانم خانه بود.سه ماه بعد آقای پست مدرن خانم مدرن خانه را هم عوض کرد.!

سید ابراهیم نبوی با سپاس از شما . شهروز براری صیقلانی طنز نویس خیس


شهروز براری صیقلانی طنز نویس خیس  


   سالی که نت ، چهار فصلش را از چین بیاوریم 

صُفرهء زیرین تا به هفت سین دیرین را از چین بیاوریم 

زشت است اینکه گیرهء سر از چین بیاوریم

کبریت های بی خطر از چین بیاوریم

کِشت و زراعت کفر است، برنج از چین بیاوریم

خشت خشتِ هر دیوار و عمارت ، از چین بیاوریم

ماهواره حرام ، نصاب کافر و شغلش جرم است 

دیش و ال ان بی تا به رسیور را از چین بیاوریم

کل مایحتاج ، خروارها خواروبار تا میوه و تره بار  

از شیر مرغ تا زهره مار، همگی را از چین بیاوریم

از قبله نما ، تا به مُهر و تسبیح ، حتی سجاده از چین بیاوریم 

از سوار ،تا سوارکار ، از رکاب. تا زین را از چین بیاوریم 

از نرم افزار روح تا سخت افزار دین ، همگی از چین بیاوریم 

کتاب آموزش زبان فارسی ، از چین بیاوریم 

از پارازیت های پر اثر ، از سرطان های زودگذر، 

از شیر خشک ، و پستنک ،از موشک تا به پوشک 

جملگی از چین بیاوریم

از قرص های الکی ، از چسب زخم های نمکی ، از چین بیاوریم

از لاستیک نامرغوب ، تا به جنس تقلبی خوب ، از چین بیاوریم 

آورده ایم هرچه شما فکر می کنید

چیزی نمانده شعر ، تَر از چین بیاوریم

هرچند توی کشور ایران زیاد هست

ما می رویم گورخر از چین بیاوریم

آورده ایم ما نمک از ساحل غنا

پس واجب است نیشکر از چین بیاوریم

هی نیش می زنند و عسل هم نمی دهند

زنبورهای کارگر از چین بیاوریم

حالا که خشگلان همه رقاص گشته اند

صد واجب است شافنر از چین بیاوریم

خشکیده است پس بدهیدش به روسیه

دریای خشگل خزر از چین بیاوریم

تا اینکه جمعیت دو برابر شود سریع

باید که دختر و پسر از چین بیاوریم

حالا که نیست کار بزان پای کوفتن

ما می رویم گاو نر از چین بیاوریم

یک روز اگر که مردم ایران غنی شوند

باید گدا و در به در از چین بیاوریم

گویند سرّ عشق نگویید و نشنوید

ما می رویم لال و کر از چین بیاوریم

شاعرش را هم از چین آورده ایم

با نماز با خدا ، اهل دین ، اسمشم شین 

 

**************************

نه تنها پیرهن از چین بیاریم

که اقلامی خفن از چین بیاریم

برای رفع مشکل از جوانان

در این فکریم زن از چین بیاریم!

کفن پوشان راه محو فقریم

ولی باید کفن از چین بیاریم

دکانها مملو از پوشاک چینی است

از این پس رختکن از چین بیاریم

اگر آن چیز نیکو را لولو بُرد

نکن شیون لَبَن از چین بیاریم

چراغ مه شکن وقتی نداریم

چراغ مه شکن از چین بیاریم!

هزار و صد تومن لازم اگر شد

هزار و صد تومن از چین بیاریم!

ولی، شاید، اگر، داریم، اما

یقینا، واقعا از چین بیاریم

گلاب قمصر کاشان گران است

بیا مُشک خُتن از چین بیاریم

به هر صورت به سود ماست کلا

اگر حتی لجن از چین بیاریم

به جای رستم دستان و سهراب

اساطیر کهن از چین بیاریم

برای شاعران الفاظ کمیاب

جُعَل، حِربا، زغن از چین بیاریم

پر طاووس در دنیا گران است

دماغ کرگدن از چین بیاریم

اگر با زله تهران فرو ریخت

دوباره یک پکن از چین بیاریم

دهنها خسته شد از نطقهامان

یدک باید، دهن از چین بیاریم

ترقه، فشفشه، باروت، موشک

خطرناکه حسن! از چین بیاریم

خلاصه جنس کشور گشته چینی

فقط مانده وطن از چین بیاریم

بیا تا دست یکدیگر بگیریم

و سر تا پا بدن از چین بیاریم

به هر صورت ت اینچنین است

به ما هر چی بگن از چین بیاریم

بایستی هزار و صد سال که از چین ما بیاریم

بجاش حق وِتو Veto جلوی دشمن کم نیاریم

 

(با عرض معذرت از جناب آقای پورقرایی

با سپاس از استاد احمد ) - شین براری صیقلانی

 

 

با عرض معذرت از چینیان

 شین براری صیقلانی. 

 

 

 


خری آمد بسوی مادر خویش *** بگفت مادر چرا رنجم دهی بیش 

 

برو امشب برایم خواستگاری *** اگر تو بچه ات را دوست داری 

 

خر مادر بگفتا ای پسر جان *** تو را من دوست دارم بهتر از جان 

 

ز بین این همه خرهای خوشگل *** یکی را کن نشان چون نیست مشکل 

 

خر از شادمانی جفتکی زد *** کمی عرعر نمود و پشتکی زد 

 

بگفت مادر به قربان نگاهت *** به قربان دو چشمان سیاهت 

 

خر همسایه را عاشق شدم من *** به زیبائی نباشد مثل او زن 

 

بگفت مادر برو پالان به تن کن *** برو اکنون بزرگان را خبر کن 

 

به آداب و رسومات زمانه *** شدند داخل به رسم عاقلانه 

 

دو تا پالان خریدند پای عقدش *** یه افسار طلا با پول نقدش 

 

خریداری نمودند یک طویله *** همانطوری که رسم است در قبیله 

 

خر عاقد کناب خود گشائید *** وصال عقد ایشان را نمائید 

 

 

دوشیزه خر خانم آیا رضائی به عقد این خر خوش تیپ در آیی 

 

یکی از حاضرین گفتا به خنده *** عروس خانم به گل چیدن برفته 

 

برای بار سوم خر بپرسید که خر خانم سرش یکباره جنبید 

 

خران عرعر کنان شادی نمودند *** یونجه کام خود شیرین نمودند 

به امید خوشی و شادمانی برای این دو خر در زندگانی


  مدتی گذشت و     سه سال بعد

یه  دو سه تقویمی  رفت و گذشت  ایام خوش از سرشون. 

رسید وقت  سرمای  زمستون.  . یکی اومد و گفتش به  الاغ اون تویله

چنین   بی دستو پا  بودن  از تو. والا  بعیده

  پرسیدش  ماده  خر  از  اون   خر نه  مهمون،

تو  بگو  خب  پس  چاره ی دردم  چیه

گفتش  دم غروبی درگوشش  آروم پشت درب تویله

برو   پیش  قاضی ،  بگو  از این  روزگارت  شدی آزرده خاطر و نیستی تو راضی 

بزار  به  اجرا  ، تو مهرت ،  شروع کن  دعوا رو تو اول، بپیچونش به بازی 

بعدشم بشین ، تونبک بگیر به دست، تو بزن ، اون برقصه، به  چه سازی  

مبادا ک بری بگی به قبیله، که من گفتمت ، چنین ارزنده رازی 

، اما این  میون ، کسی فکر کُره خر نبودش ، که طفلکی بیرون تویله سرگرم بودش به بازی.

 الاغه ساده ی قصه ، گفتش ، من که ندارم کمو کسری ، نه غمی دارم ،نه غصه 

بهر چی  تنبک  دستم بگیرم،  به قهر و دلخوری  گوشه بگیرم؟ 

الاغ پر آشوب گفتش  مگه ندونی تو. داری از این زندگی سهمی

سهمی که کردنش عندالمطالع  ، چه بیسوادی 

نداری دو خط در هفته مطالع 

من خودم با اینکه سواد هیچم نداروم ، ولی سر هر مجلسی وسط نشینوم 

با همی دو گوش بلندم خو  خودم همی چندی عقب که شنیدوم

هر زنی باید بره پیش قاضی ، بگیره حقشو از شوهرش با زور و دغل بازی

 تا که نگن  یارو الاغه ، یا که ایرادی داره خیلی چاقه

بزار ببینم ، تازه گرفتم ، تو شاید ناخوش و احوال و مریضی

شایدم کمو کسری داری ، از ما  نهانی 

که راضی از این زندگانی ، سرخوش عیانی

تو بیا مو خودم وکیلم ، چندی بشه واست طلاقی خوب بگیروم

بعدشم بستونم برات زر و سکه و مهر

بزاری پیش خودم ، با سود روز شمر بیست درصد سپرده

چندی بعد.  درون زندان ، بخش مالی 

خر میکنه گریه 

میگه زیر سرش بلنده ، دم گوشش میخنده ، تا میادد  یخه بگیره ، از.       خوابش پریده

 ادامه داردو      

این  زندون که 


بهنام در حالی  که پشت میز ریاست اداره نشسته بود  بفکر فرو رفت ، منشی اومد و یکسری برگه برای امضاء آورد ،  میان برگه ها یک درخواست مرخصی ساعتی درون شهری هم بود ، بهنام به منشی گفت؛ 

این چیه ؟ مگه خونه ی خاله ست که یه کارمند هر هفته  به مرخصی درون شهری بره؟  

سپس برگه رو پاره کرد و بسمت سطل آشغال نشانه رفت.  پس از خروج منشی از اتاق ، من به شوخی گفتم؛ 

توی هنرستان چمران ، هم نشانه گیری ات عالی بود  یادمه یکبار از انتهای کارگاه مکانیک یه پیچ رو پرت کردی و دقیق خورد توی سره سرپرست کارگاه.  آخرشم چون من فقط  خندیده  بودم خندیده بودم  تمام جریمه و تنبیه به پای من نوشته شد و از کارگاه تا دم درب هنرستان رو جارو زدم. 

بهنام لبخندی به مهر زد گفت؛ یادش بخیر   افسوس.

چرا افسوس ؟         گفت آخه به ارزو هام نرسیدم

تو که جایگاه خوبی داری الان 

آخه از بچگی آرزو داشتم توی و کُرست فروشی نه کار کنم .  

من از لحن جدی وسوز غمی که در آه ه کشیدنش بود ، خنده ام گرفت.


  کاندوم مبهم ، سوال از پیش نماز مسجد  .  

فرزاد که چهل سالگیش رو پشت سر میگزاره میگفت؛     میدونی چرا اون خطکش چوبی شکسته رو توی جعبه.  گاوصندوقم نگهداری میکنم؟ چون سال 1368  وقتی که ده ساله و فرزند کوچک خانواده بودم  یه جعبه کاندوم پیدا میکنم و چون نمیدونستم چیه ، اون رو میبرم و توی پستوی خونه مون پنهان میکنم ، ک خاهرم پیدا میکنه و اونم چون نمیدونسته ک محتویات توی جعبه چیه ، اما شک کرده بوده که چیز غیر مجازی هس که داداش کوچیکش اون؟ پنهان کرده ، پس اونو برمیداره میبره پیش پیش نماز مسجد . 

بعد میفهمه قضیه چیه ، میاد خونه و منو از بس با این خطکش میزنه که خط کش میشکنهق


ثروتِ سریع مساله‌ای است که امروزه پنجاه هزار جوان قصد دارند حلش کنند، جوان‌هایی که همه در وضعیت شما هستند. شما یک واحدِ این رقم‌اید. خودتان حساب کنید چه تقلایی باید بکنید و مبارزه چقدر وحشیانه است. باید مثل عنکبوت‌های زندانی همدیگر را بخورید چون بدیهی است که پنجاه هزار سِمَتِ خوب موجود نیست. می‌دانید در این مملکت چطور باید ترقی کرد؟ یا با درخششِ نبوغ یا با شگرد فساد. یا باید مثل یک گلوله توپ میان این توده آدم راه باز کنید، یا این که مثل طاعون به جان‌شان بیفتید. شرافت به هیچ دردی نمی‌خورد. همه در مقابل قدرت نابغه کمر خم می‌کنند. البته ازش متنفرند، سعی می‌کنند بدنامش کنند، چون همه را برای خودش برمی‌دارد و به کسی چیزی نمی‌دهد، اما اگر پایداری کند بالاخره جلوش زانو می‌زنند؛ در یک کلمه، اگر نتوانید زیر لجن دفنش کنند زانو می‌زنند و می‌پرستندش.

– کتاب بابا گوریو اثر انوره دو بااک

[ معرفی کتاب: رمان بابا گوریو ]

 


Top ten top 10 »•*•*•*•*•*•*•*•*•*•*•*ْْ*•*•*•*•*•*•*•*•*•*•Top«

 

آدم آدم به سرعت پیر می‌شود، آنهم بدون اینکه بازگشتی در کار باشد. وقتی بدون اراده به بدبختی‌ات عادت کردی و حتی دوستش داشتی، آنوقت متوجه قضیه می‌شوی. طبیعت از تو قوی‌تر است. تو را در قالبی امتحان می‌کند و آنوقت دیگر نمی‌توانی از آن بیرون بیایی. نقشت و سرنوشتت را بدون اینکه بفهمی کم کمک جدی می‌گیری و بعد وقتی سر برمیگردانی، می‌بینی که دیگر برای تغییر وقتی نیست. سر تا پا دلشوره شده‌ای و برای همیشه به همین شکل ثابت مانده‌ای.

– کتاب سفر به انتهای شب اثر سلین

[ معرفی کتاب: رمان سفر به انتهای شب

 

»•*•*•*•*•*•*•*•*•*•*•*ْْ*•*•*•*•*•*•*•*•*•*•«

 

افرادى که پولدارند مى‌گویند پول مهم نیست. در حالی‌که پول کمک حال آدم است. اگر پول داشته باشیم مى‌توانیم یک خط تلفن داشته باشیم تا هروقت پکر بودیم به دوستان‌مان تلفن کنیم. اگر پول داشته باشیم مى‌توانیم هرازگاهى غذاهاى خوب بخوریم و مجبور نیستیم بین قفسه‌ها خم شویم تا از بین مارک‌هاى بنجلى که پایین قفسه‌ها در کف زمین ریخته‌اند، خرید کنیم؛ درست از همان جایى که شب‌ها جولانگاه سوسک‌هاست. پول داشتن کمک مى‌کند که اگر دل‌مان خواست کمى روى مد باشیم، وگرنه مجبوریم لباس‌هاى مد روز را با دو سال تاخیر بپوشیم؛ چون خانم‌هاى مهربانى که در پول غلت مى‌زنند، لطف مى‌کنند و لباس‌هایى که دل‌شان را زده به مغازه‌ى دست دوم فروشى محل مى‌دهند. 

 کتاب کمی قبل از خوشبختی اثر انیس لودیگ

[ معرفی کتاب: کتاب کمی قبل از خوشبختی

 

»•*•*•*•*•*•*•*•*•*•*•*ْْ*•*•*•*•*•*•*•*•*•*•«

 

اگر یکی را که دوستش داری از دست بدهی، بخشی از وجودت همراه با او از دست می‌رود. مانند خانه‌ای متروکه اسیر تنهایی‌ای تلخ می‌شود؛ ناقص می‌مانی. خلا محبوبِ از دست رفته را همچون رازی در درونت حفظ می‌کنی. چنان زخمی است که با گذشت زمان، هر قدر هم طولانی، باز تسکین نمی‌یابد. چنان زخمی است که حتی زمانی که خوب شود، باز خون‌چکان است. گمان می‌کنی دیگر هیچ‌گاه نخواهی خندید، سبک نخواهی شد. زندگی‌ات به کورمال‌کورمال رفتن در تاریکی شبیه می‌شود؛ بی‌آن‌که پیش رویت را ببینی، بی‌آن‌که جهت را بدانی، فقط زمان حال را نجات می‌دهی… شمع دلت خاموش شده، در شب ظلمات مانده‌ای.

– کتاب ملت عشق اثر الیف شافاک

 

»•*•*•*•*•*•*•*•*•*•*•*ْْ*•*•*•*•*•*•*•*•*•*•»

 

منظره‌ی ویرانی آدم‌ها غم‌انگیزترین منظره‌ی دنیاست. ببینی کسی مثل طاووس می‌رفته، حالا مرغ نحیفی است، پرش ریخته، ببینی کسی خود را ملکه‌ای می‌پنداشته و تو را بنده‌ی زرخرید، حالا منتظر گوشه‌ی چشمی است به او بکنی.

– رمان همنوایی شبانه ارکستر چوبها اثر رضا قاسمی

[ معرفی کتاب: رمان همنوایی شبانه ارکستر چوبها ]

 

 

 

»•*•*•*•*•*•*•*•*•*•*•*ْْ*•*•*•*•*•*•*•*•*•*•«

 

مطمئن باش که ما همه داریم به آن مرحله از دوران تاریخ می‌رسیم که همه حرف می‌زنند، ولی هرگز جوابی دریافت نمی‌کنن. و وقتی دو نفر با یکدیگر روبرو می‌شوند و صحبت می‌کنند، حرف‌هایشان برای خودشان نامفهوم است و دود می‌شود و به هوا می‌رود و بالاخره این وضع به آخرین تکامل خود خواهد رسید، این آخرین تکامل سکوت مرگ است.

 

– کتاب حکومت نظامی اثر آلبر کامو

 

[ معرفی کتاب: نمایشنامه حکومت نظامی

 

 

»•*•*•*•*•*•*•*•*•*•*•*ْْ*•*•*•*•*•*•*•*•*•*•«

 

چند ماه پیش وقتی گیتاری به منظور تصنیف و تنظیم سرودهایی که می‌خواستم بخوانم، خریدم، ماری وحشت زده این اقدام مرا «کسر شان» دانست و من به او گفتم پایین‌تر از سطح جویبار فقط فاضلاب قرار دارد. اما ماری متوجه مقصود من از این قیاس نشد و من هم از تشریح و توضیح چنین تصویرهایی نفرت دارم. مردم یا متوجه منظور من می‌شوند یا نمی‌شوند. من یک مفسر نیستم.

– کتاب عقاید یک دلقک اثر هاینریش بل

[ معرفی کتاب: رمان عقاید یک دلقک

 

»•*•*•*•*•*•*•*•*•*•*•*ْْ*•*•*•*•*•*•*•*•*•*•«

 

شهرت شامل عقاید دیگران می‌شه و نیازمند اینه که طبق خواسته‌ی دیگران زندگی کنیم. برای دستیابی و نگه‌داری شهرت، باید چیزی که دیگران می‌پسندن، بپسندیم و از هرچی دوری می‌کنن، دوری کنیم. بنابراین از زندگی با شهرت یا زندگی تمدارانه فرار کنین. اون یک تله‌ست. هرچی بیش‌تر به دست بیاریم بیش‌تر می‌خوایم و وقتی میل و اشتیاق‌مون برآورده نشه، عم‌مون بیش‌تر می‌شه. دوستان به من گوش کنین. اگه خواهان رستگاری هستین، زندگی خودتون رو با تلاش برای چیزی که بهش احتیاج ندارین، تلف نکنین.

– مسئله اسپینوزا اثر اروین د. یالوم

[ معرفی کتاب: رمان مسئله اسپینو

 

»•*•*•*•*•*•*•*•*•*•*•*ْْ*•*•*•*•*•*•*•*•*•*•«

 

بچه که بودم مرتب فکر می‌کردم وقتی بزرگ شوم زندگی‌ام چه‌طور خواهد بود. بعدتر در سنین نوجوانی به این فکر می‌کردم که بعد از فارغ‌التحصیلی زندگی‌ام چه شکلی خواهد شد و همین‌طور زندگی گذشت و ادامه پیدا کرد. زندگی‌ام را یک جورهایی آب بستم بهش. رالف والدو امرسن اشاره‌ی خوبی دارد که در مورد زندگی من یکی خوب مصداق دارد: «ما همیشه در حال آماده کردن خودمان برای زندگی کردن هستیم اما هیچ‌وقت زندگی نمی‌کنیم.»

– کتاب هر بار که معنی زندگی را فهمیدم عوضش کردند

[ معرفی کتاب: کتاب هر بار که معنی زندگی را فهمیدم عوضش کردند ]

 

»•*•*•*•*•*•*•*•*•*•*•*ْْ*•*•*•*•*•*•*•*•*•*•«

 

 


مسابقه ای با  موضوع. دفاع مقدس  برگزار شد و در عین ناباوری  یک دانش اموز 12 ساله از گیلان و شهر رشت ، طی یک ساعت و نیم  به هیآت داوران مسابقه داستان نویسی خلاق در تهران ، یک رمان عاشقانه تحویل داد  با رعایت اصول نویسندگی و پیرنگ اصلی  و حتی شخصیت های پویا ، ایستا ، فرعی ، قهرمان ، همراستا ، ضد قهرمان و . مشخص کرده بود . و توجیحشم ایم بود که شخصیت اصلی رمان  در خط مقدم جنگ با عراق  بوده و حتی اسیر هم شده   ولی مشکل  اینجا بود که هفته دفاع مقدس و حماسه  هفت سال جنگ تحمیلی و.  یک رمان عاشقانه  در سطح کشوری  از یک بچه ی 12 ساله ، اول شد و ما هفت تا داور  مسابقه رو تا مرز اخراج و تعهدنامه کتبی کشوند.

 

اگر یادتان باشد دهه های هفتاد و هشتاد را از طرف مدرسه به مسابقات گوناگون میبردند ،  نفاشی ، ورزشی ، قرائت قرآن ، حفظ قرآن و مسابقات داستان نویسی  و غیره.  در سال 1380  طبق همیشه مسابقات از سطح مدارس شروع و به ناحیه  آموزش پرورش  رسید و از هر شهر  دو نفر به مسابقات داستان نویسی  در سطح اموزش پرورش کل استان رسیدن و در نهایت برترین های هر حوزه ،ناحیه و استان و شهر و شهرستان  رو با هم جمع  کردند تا  در تهران مسابقات داستان نویسی خلاق  بمناسبت و محوریت  جنگ دفاع مقدس  و  حماسه آفرینی های  عاشقان ابا عبدلله الحسین  و  اینجور  افکار  رغابت بین 117 تا  دانش آموز برگزار بشه. درحالیکه اکثر  شرکت کننده. ها دبیرستانی و هفده ساله بودن ،یه  پسر  کوچولو و شاداب با موههای بیش از معمول و  دخترونه  بلند  به رنگ  خرمایی  چشمای عسلی و رنگ  ابرو  و مژه های بلندی  بور  و  پرپشت  که انگار ریمل زده باشن و یاکه مژه مصنوعی گذاشته باشند  با  دوازده سال سن هم شرکت داشت ، چون در سطح استان خودش اول شده بود  به این مرحله  رسیده بود ،  و قبل از  اغاز  برگزاری. مسابقه   من که بعنوان  ناظر و محافظ  برگزاری  مسابقه بودم.  از دیدنش  متعجب شدم و رفتم ته امفی تئاتر مطهری  در اموزش پرورش منطقه دو تهران  و ازش پرسیدم ؛ 

 پسرجون. تو چند سالته مگه؟  این مسابقه در سطح کشوری برگزار میشه، خونه ی خاله نیست که سرتو انداختی پایین و واسه خودت اومدی اینجا نشستی  

اون با حالتی که سعی میکرد جلوی خنده اش رو بگیره با قدرت بیان بیش از حد بالا و لحن  صحبتی شکیل و سنجیده و با ادبانه  گفت؛ 

  سلام از بنده ست که هرچقدرم بزرگ باشم باز کوچیکه شما هستم  خاله.  من شهروز براری صیقلانی  از شهر باران های نقره ای هستم سوم دبیرستانم ،رشته ی منم ریاضی فیزیک هست،  توی کنکور آزمایشی هم  رتبه  دو رقمی  آوردم  .  ولی حقیقتش  اینه که فرمایشتون متینه و کاملا حق با شماست. چون  هم سن و سالهای من  الان کلاس  پنجم  یا ششم هستن ، نهایتن  شاید هفتم باشند  ،  ولی من  جهشی خوندم . 

ازش پرسیدم ؛  چطوری تا این مرحله بالا اومدی ؟  سهمیه خانواده ایثارگرانی؟ جانبازان ، یا خانوار شهدا؟ 

گفت؛  سهمیه اینایی که گفتید رو من بلد نیستم چی هستند  ولی  در کل خودم مرحله ب مرحله تا اینجا رسیدم . 

ازش پرسیدم ؛  پدر یا مادرت  آموزش پرورشی هستند؟   

گفت؛  نه . پدر مهندس معادن زیر زمینی و زمین شناسه  و مادرمم فقط توی خونه راه میره قُر قُر میزنه. و پارچه میخره  میندازه توی کمد . 

بعد یواشکی پرسیدش ازم ؛  خاله موضوع مسابقه چیه؟  میشه یکم راهنمایی بکنید ؟  

به شوخی گفتم بهش  راجع به  پسربچه هایی هست که موههاشون روی شونه هاشون ریخته       خندید. خخخ

  


دیوارهای آجرپوش که پیچکها همچون بختک برویش خیمه زده اند و تمام چهار گوشه ی خانه را یک به یک تصرف نموده و از تمام دیوارها بالا رفته اند ، در گذر زمان طی سالیان متمادی این خانه همچون سوهان روحم بوده

هربار که از نبش کوچه اش گذر کرده ام ، بی اختیار به یاد تلخ ترین حادثه ی روزگارم افتاده ام . 

و هربار به یاد گناهی افتاده ام که نابخشودنی ست

گمان میکردم مرور زمان مشکل را حل خواهد کرد ، اما ، عذاب وجدان ، امانم را بریده . خسته شده ام ، میخواهم از این شهر بروم ،بلکه هرگز گذرم از نبش ان کوچه ی بن بست نیفتد و به مرور از خاطرم برود. 

در شهر من ، کوچه ای هست خمیده ، تنگ و خاکی 

انتهایش بن بست و درخت پیر انجیل

درختی که تکیه به بن بست زده ، و لمیده 

پنجره ای نیز همیشه انتهای کوچه بن بست ، باز مانده

و بیوه ی جوانی که غریب است در این شهر 

بیوه ی غریب ، چشم براه ست 

اما چشم براه کی؟ 

ده سال گذشته از تصادف مهیبی که جان پسر خردسالش و شوهرش را گرفت . اما او نیز جان سالم به در نبرده و گویی فلج شده . تصادفی که همزمان پاشنه ی آشیل من گشت ، تا رنگ خوشبختی از روزگارم برود. افسوس. عذاب وجدان هربار گلویم را میفشارد ، زندگیم ده سال است که کابوسی دهشتناک شده ، هربار از نبش کوچه گذر میکنم ، به دره ای از جنس ناباوری ها سقوط میکنم و از درون فرو میپاشم.

 ده سال پیش ، دقیقا شب یلدا بود که ، بیوه ی ساکن خانه ی اجاره ای ، ته کوچه ی بن بست انجیل ، در تصادفی سخت شوهرش و پسربچه ای هفت ساله را از دست داد ، و از آن بدتر قدرت ایستادنش را برای همیشه با ویلچری زنگارزده معاوضه نمود تا. زمینگیر و عزادار با رخت سیاه به چله ی بنشیند . 

 

باز تقویم به یلدا رسید _زمستان وارد شهر شد!. دگر بار باز پاییز از شهر گذشت ، 

رشت _سردش است!

جاده ها مرا میخوانند•••••

عزم من دلکندن و رفتن است••••

رسم جاده ها نیز هجرت است•••

بازوی بلند جاده ها از حومه ی شهر به غربت میروند ••

نمیدانم چرا، همواره ، شهر در حاشیه سردتر است•

چمدانم را در ایستگاه متروک جای نهادم

چیز چندانی در آن نبود 

لبریز از دفترهای سیاه و پر از واژه بود . 

یک مرد جوان و سفید پوش با پسربچه اش مرا سایه به سایه تعقیب میکنند 

واقعا ترسیده ام ، نگاه مردک غضب آلود است ، دست پسرک را بی وقفه میکشد، و کشان کشان با خودش به این سوی و انسوی میبرد ، بچه لنگ لنگان راه میرود ، و مردک در این یخبندان و سرمای شدید با یک عرقگیر سفید و نازک است ، برای لحظه ای تصور کردم که پا راه میروند ، 

برای انکه از انان بگریزم ناچار درون کافه ای خلوت رفتم و در عمق تاریکش پناهنده شدم

درون کافه ی ایستگاه قطار ، انتهای کافه بروی نیمکت چوب مینشینم . به گمانم گدا بودند ، یا بی خانمان

سفارش چای میدهم ، اما قهوه چی سه استکان چای درون دیس بروی میزم میگذارد، سرم درد میکند

چشمانم را لحظاتی میبندم ، 

شخص غریبی ، چای سبز را در فنجان مینوشد

اما خوب میدانم که چای بروی بوته اش سبز تر است تا فنجان!

از قهوه چی درخواست قهوه میکنم ،اما

قهوه چی این کافه ، حتی نمیداند قهوه چیست 

از من به طعنه میپرسد ؛ 

 چای تلخ ، سردتر؟.

   یا که 

  چای سرد ، تلخ تر؟ 

سکوت میکنم ، از پیرمرد های الکی خوش بدم میاید

_میگوید که از صفر تا صد چای را مدیون کاشف السلطنه و قاچاق مخفیانه ی بذر های بوته ی چای درون عصایش از هند به لاهیجان هستیم ، از من میپرسد ؛ میدانی پدر چای این سرزمین کیست؟ 

کودکی با حیرت از پدرش میپرسد ؛ مگه چای هم بابا داره؟ خب مثلا مادرِ ِ و پدر قهوه کیه؟ مادرقهوه چی شکلیه؟

پدرش فوت بر نعلبکی داغ چای میدمد ولی نمینوشد ،بلکه تنها عطرش را استشمام میکنند ، پدر با نیم نگاهی غضبناک به من ، و با لحنی کنایه آمیز به سوال پسرک پاسخ میدهد و با اشاره ی سر ، مرا خطاب قرار میدهد و میگوید؛ مادرقحبه اونیه که نیمه شب با ماشین زد مادرتو فلج کرد و فرار کرد 

مادرقهوه شکل این شخصی هست که منو تو را از ادامه حیات محروم کرد 

و الان خاطراتش رو توی چمدون در ایستگاه قطار جا گذاشته ، تا دست خالی با خیالی اسوده از وجدانش فرار کنه و به شهر جدیدی بره . 

من با لکنت میگویم ؛ ب ب ب بخدا غلط ک ک کردم ، نوجوان و احمق ب ب بودم که مست پشت فرمان نشسته بودم ، مث س س سگ پشیمانم ،  

قهوه چی میگوید؛ با کی حرف میزنی جوان؟. 

 

راه گریزی نیست 

از کافه خارج میشوم ، 

لبه ی سکوی ایستگاه قطار می ایستم ، تا سریع به محض توقف قطار ، واردش شوم ، پدر و پسرک لنگ لنگان سمتم هجوم می اورنددددد نمننننننن

 

(صدای بوق ممتد قطار و آژیر سوانح سکوت را جر میدهد و تمام حواس ها را جلب میکند ، مردم هجوم میاورند ، و قهوه چی پیر زیر لب میگوید ؛ طرف دیوانه بودش ، اومدش سه تا چای خورد با خودش حرف میزد و اخرشم پول چای رو نداد و دوید خودشو پرت کرد زیر قطار

 خدا نیامرز ، یکی نیست ازش بپرسه اخه ادم ناحسابی تو که قصد خودکشی داشتی ، پس دیگه سر صبحی چای خوردنت واسه چی بود؟ ، سر صبحی هنوز دشت و سفته نکرده بودم ک اینجور چای مجانی کوفت کرد و رفت اون دنیا

 

نویسنده برتر سبک انتزاعی مدرنیته شهروز براری صیقلانی در اثر مهربانو تمام دغدغه های یک. 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Alex Blue horizon Chris بیت کوین بطری های شیر نوزاد با سرشیشه های اونت جلسه سخنرانی حجت الاسلام شیخ عباس اخوان Efren Rafael جوشکاری با ما